طبل زدن. نواختن کوس و دهل و جز آن: پذیره شدن را تبیره زدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی. تبیره زدندی همی چند جای جهان را نه سر بود پیدانه پای. فردوسی. رجوع به تبیر و تبیره و دیگر ترکیبهای آندو در همین لغت نامه شود
طبل زدن. نواختن کوس و دهل و جز آن: پذیره شدن را تبیره زدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی. تبیره زدندی همی چند جای جهان را نه سر بود پیدانه پای. فردوسی. رجوع به تبیر و تبیره و دیگر ترکیبهای آندو در همین لغت نامه شود
دور خود چرخ زدن و در حال چرخیدن به هوا رفتن کنایه از حلقه زدن و گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن، تنوره کشیدن، برای مثال هزار از دلیران جوینده کین / به گردش تنوره زدند از کمین (اسدی - ۳۹۱)
دور خود چرخ زدن و در حال چرخیدن به هوا رفتن کنایه از حلقه زدن و گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن، تنوره کشیدن، برای مِثال هزار از دلیران جوینده کین / به گردش تنوره زدند از کمین (اسدی - ۳۹۱)
تیر انداختن. به تیر زخم زدن کسی را. با تیر خسته کردن کسی یا شکاری را. مجروح کردن: سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند عاشق آن است که بر دیده نهد پیکان را. سعدی. تا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح یا جان بدهم یا بدهی تیر امانم. سعدی. آن را که تو دوست بیش داری کس تیر جفا زدن نیارد. سعدی. ، حباب بالا دادن مایعی جوشان. حبابها که از ته دیگ تفته بر روی آب آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : چون به خم اندر ز زخم او بخروشد تیر زند بی کمان و سخت بکوشد. منوچهری (از یادداشت ایضاً). به هر دو معنی رجوع به تیر انداختن شود
تیر انداختن. به تیر زخم زدن کسی را. با تیر خسته کردن کسی یا شکاری را. مجروح کردن: سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند عاشق آن است که بر دیده نهد پیکان را. سعدی. تا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح یا جان بدهم یا بدهی تیر امانم. سعدی. آن را که تو دوست بیش داری کس تیر جفا زدن نیارد. سعدی. ، حباب بالا دادن مایعی جوشان. حبابها که از ته دیگ تفته بر روی آب آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : چون به خم اندر ز زخم او بخروشد تیر زند بی کمان و سخت بکوشد. منوچهری (از یادداشت ایضاً). به هر دو معنی رجوع به تیر انداختن شود
چیزیست مانند تابه، لیکن از گل سازند و بر آن نان پزند. (برهان). تابۀ گلین که بر آن نان پزند. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از رشیدی) : نشسته جوانمرد اطلس فروش ز خاکستر بیره زن درع پوش. نظامی
چیزیست مانند تابه، لیکن از گل سازند و بر آن نان پزند. (برهان). تابۀ گلین که بر آن نان پزند. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از رشیدی) : نشسته جوانمرد اطلس فروش ز خاکستر بیره زن درع پوش. نظامی
تاریک شدن. (ناظم الاطباء). سیاه و ظلمانی شدن. فرارسیدن شب: بباید که تا سوی ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم همی رفت باید چو تیره شود سر دشمن از خواب خیره شود. فردوسی. - تیره شدن بخت، سیاه بخت شدن. بدبخت شدن. پریشان حال و سیاه روزگار شدن: چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان، تاریک شدن روزگار: زواره چو دید آنچنان خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. چو برخواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان بین، تیره شدن چشم: زمین بستر و خاک بالین اوی شده تیره روشن جهان بین اوی. فردوسی. - تیره شدن چشم، تیره شدن جهان بین. کور شدن چشم. نابینا شدن. تیره شدن دیده: اگر چشم شد تیره دل، روشن است روان را ز دانش همان جوشن است. فردوسی. سپهر اندر آن رزمگه خیره شد ز گرد سپه چشمها تیره شد. فردوسی. - تیره شدن خورشید و ماه، سیاه و تاریک شدن روزگار. تیرگی یافتن جهان. تیره شدن و تاریک شدن جهان: نیاید بدرگاه تو بی سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه. فردوسی. - تیره شدن درون، بد و تیره باطن شدن. آلوده شدن: ای که درونت به گنه تیره شد ترسمت آیینه نگیرد صقال. سعدی. - تیره شدن دیدار، تیره شدن چشم: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره زآن زخم دیدار تو. فردوسی. - تیره شدن دیده، تیره شدن چشم: دیدۀ نرگس چو شودتیره، ابر لؤلؤ شهوار کشد توتیاش. ناصرخسرو. - ، سیاه شدن چشم از فراوانی: سپاه انجمن شد هزاران هزار کز آن تیره شد دیدۀ شهریار. فردوسی. - تیره شدن رخ،تیره شدن صورت. سیه روی شدن. شرمنده و سرافکنده شدن: روانشان شد از ابن یامین خجل رخ سرخشان تیره شد همچو گل. شمسی (یوسف و زلیخا). - تیره شدن روز، فرارسیدن تاریکی، شب تاریک شدن: نشستندهر دو بر آن بارگی چو شد روز تیره به یکبارگی. فردوسی. - ، آشفته شدن روزگار، پریشان گردیدن اوضاع و احوال. تیره و تار شدن روزگار: چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد که روزسپیدش همی تیره شد. فردوسی. چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت همو بدآمد خود بیند، از بدآمد کار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278). تیره شد روز من چرا نکنم دیده روشن به روزگار تو من. عطار. - تیره شدن روزگار، تیره شدن روز. پریشان گردیدن اوضاع و احوال: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید بکار. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 153). - ، سپری شدن عمر، مردن. بسر آمدن روزگار: چو ماهوی را تیره شد روزگار بمرواندر آمد ز هر سو سوار بتوفید شهر و برآمد خروش شد آن مرز یکسر پر از جنگ و جوش. فردوسی. - تیره شدن شب، تاریک و تار شدن شب. ظلمانی و سیاه شدن شب: چو شب تیره شد روشنائی بکشت لب شوی بگرفت ناگه به مشت. فردوسی. پراکنده گشتند و شب تیره شد سر می گساران ز می خیره شد. فردوسی. چو شب تیره شد کردیه برنشست چو گردی سرافراز گرزی بدست. فردوسی. افزون گرفت روز چو دین و شب ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد. ناصرخسرو. چو شب دین سیه و تیره شود فاطمیان صبح مشهور و مه و زهره ستارۀ سحرند. ناصرخسرو. - تیره شدن صورت: تیره شود صورت پر نور او کند شود کار روان و رواش. ناصرخسرو. - تیره شدن ضمیر، سیه شدن درون: آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. ، مکدر شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از ناخوش و درهم شدن. (آنندراج). غمگین و دلتنگ و خشمگین شدن: غمی شد دلم زآنکه شاه جهان چنین تیره شد با تو اندر نهان. فردوسی. این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید تیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). هارون الرشید از این جواب سخت تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). پس از نمودن قدرت سروری و شادی بدان بسیاری تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 516). حجام تیره شد. (کلیله و دمنه). - تیره شدن از چیزی یا جائی، ملول و ناخوش شدن از آن: مرغ دلم طائریست قدسی عرش آشیان از قفس تن ملول تیره شده از جهان. حافظ (از آنندراج). - تیره شدن جائی، غم و اندوه فراگرفتن مردم آنجا را: دل لشکر شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه. فردوسی. - تیره شدن دل، غمگین و خشمناک شدن دل. افسرده و درهم شدن دل: بدانست بهرام کو خیره شد ز دیدار چشم و دلش تیره شد. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن خیره شد سیه شد رخش چون دلش تیره شد. فردوسی. اگر تیره تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من. فردوسی. ، ناصاف شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن آب، گل آلود شدن آب. آلوده شدن آب. ناصاف و بی طراوت شدن آب: باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن. فرخی. تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. - ، بهم خوردن روابط، مورد خشم واقع شدن: گر این نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه. فردوسی. کجا شد که قیصر چنین خیره شد ز بخت آب ایرانیان تیره شد. فردوسی. ز کین پدر گر دلت خیره شد چنین پیش تو آب من تیره شد. فردوسی. طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449). - ، بی ارزش و بی آبرو شدن: تیره شد آب اختران ز آتش روز و می کند بر درجات خط جام آب چو آتش اختری. خاقانی. - تیره شدن می، دردآلود شدن شراب. کدر شدن می. - ، به مجاز تیره شدن روابط. تیره شدن آب: تا بود ز روی مهر لاف من و تو جز خواب ندید کس مصاف من و تو چون تیره شد اکنون می صاف من و تو مادر نه بهم برید ناف من و تو. ازرقی. ، بی طراوت شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن باغ، خشک و پژمرده شدن باغ. خزان زده شدن باغ: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. - تیره شدن برگ، پژمرده شدن. خشک شدن و افسرده شدن آن: ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ. فردوسی. ، بی رونق شدن. (ناظم الاطباء) : تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار. عماره. - تیره شدن کار، خراب وفاسد شدن کار. بی رونق شدن کار. بهم خورده شدن کار: بتا تا جدا گشتم از روی تو کراشیده و تیره شد کار من. آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار تاچراغ عمر قدری روشنائی میدهد. خاقانی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تاریک شدن. (ناظم الاطباء). سیاه و ظلمانی شدن. فرارسیدن شب: بباید که تا سوی ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم همی رفت باید چو تیره شود سر دشمن از خواب خیره شود. فردوسی. - تیره شدن بخت، سیاه بخت شدن. بدبخت شدن. پریشان حال و سیاه روزگار شدن: چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان، تاریک شدن روزگار: زواره چو دید آنچنان خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. چو برخواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان بین، تیره شدن چشم: زمین بستر و خاک بالین اوی شده تیره روشن جهان بین اوی. فردوسی. - تیره شدن چشم، تیره شدن جهان بین. کور شدن چشم. نابینا شدن. تیره شدن دیده: اگر چشم شد تیره دل، روشن است روان را ز دانش همان جوشن است. فردوسی. سپهر اندر آن رزمگه خیره شد ز گرد سپه چشمها تیره شد. فردوسی. - تیره شدن خورشید و ماه، سیاه و تاریک شدن روزگار. تیرگی یافتن جهان. تیره شدن و تاریک شدن جهان: نیاید بدرگاه تو بی سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه. فردوسی. - تیره شدن درون، بد و تیره باطن شدن. آلوده شدن: ای که درونت به گنه تیره شد ترسمت آیینه نگیرد صقال. سعدی. - تیره شدن دیدار، تیره شدن چشم: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره زآن زخم دیدار تو. فردوسی. - تیره شدن دیده، تیره شدن چشم: دیدۀ نرگس چو شودتیره، ابر لؤلؤ شهوار کشد توتیاش. ناصرخسرو. - ، سیاه شدن چشم از فراوانی: سپاه انجمن شد هزاران هزار کز آن تیره شد دیدۀ شهریار. فردوسی. - تیره شدن رخ،تیره شدن صورت. سیه روی شدن. شرمنده و سرافکنده شدن: روانشان شد از ابن یامین خجل رخ سرخشان تیره شد همچو گل. شمسی (یوسف و زلیخا). - تیره شدن روز، فرارسیدن تاریکی، شب تاریک شدن: نشستندهر دو بر آن بارگی چو شد روز تیره به یکبارگی. فردوسی. - ، آشفته شدن روزگار، پریشان گردیدن اوضاع و احوال. تیره و تار شدن روزگار: چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد که روزسپیدش همی تیره شد. فردوسی. چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت همو بدآمد خود بیند، از بدآمد کار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278). تیره شد روز من چرا نکنم دیده روشن به روزگار تو من. عطار. - تیره شدن روزگار، تیره شدن روز. پریشان گردیدن اوضاع و احوال: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید بکار. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 153). - ، سپری شدن عمر، مردن. بسر آمدن روزگار: چو ماهوی را تیره شد روزگار بمرواندر آمد ز هر سو سوار بتوفید شهر و برآمد خروش شد آن مرز یکسر پر از جنگ و جوش. فردوسی. - تیره شدن شب، تاریک و تار شدن شب. ظلمانی و سیاه شدن شب: چو شب تیره شد روشنائی بکشت لب شوی بگرفت ناگه به مشت. فردوسی. پراکنده گشتند و شب تیره شد سر می گساران ز می خیره شد. فردوسی. چو شب تیره شد کردیه برنشست چو گردی سرافراز گرزی بدست. فردوسی. افزون گرفت روز چو دین و شب ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد. ناصرخسرو. چو شب دین سیه و تیره شود فاطمیان صبح مشهور و مه و زهره ستارۀ سحرند. ناصرخسرو. - تیره شدن صورت: تیره شود صورت پر نور او کند شود کار روان و رواش. ناصرخسرو. - تیره شدن ضمیر، سیه شدن درون: آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. ، مکدر شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از ناخوش و درهم شدن. (آنندراج). غمگین و دلتنگ و خشمگین شدن: غمی شد دلم زآنکه شاه جهان چنین تیره شد با تو اندر نهان. فردوسی. این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید تیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). هارون الرشید از این جواب سخت تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). پس از نمودن قدرت سروری و شادی بدان بسیاری تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 516). حجام تیره شد. (کلیله و دمنه). - تیره شدن از چیزی یا جائی، ملول و ناخوش شدن از آن: مرغ دلم طائریست قدسی عرش آشیان از قفس تن ملول تیره شده از جهان. حافظ (از آنندراج). - تیره شدن جائی، غم و اندوه فراگرفتن مردم آنجا را: دل لشکر شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه. فردوسی. - تیره شدن دل، غمگین و خشمناک شدن دل. افسرده و درهم شدن دل: بدانست بهرام کو خیره شد ز دیدار چشم و دلش تیره شد. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن خیره شد سیه شد رخش چون دلش تیره شد. فردوسی. اگر تیره تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من. فردوسی. ، ناصاف شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن آب، گل آلود شدن آب. آلوده شدن آب. ناصاف و بی طراوت شدن آب: باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن. فرخی. تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. - ، بهم خوردن روابط، مورد خشم واقع شدن: گر این نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه. فردوسی. کجا شد که قیصر چنین خیره شد ز بخت آب ایرانیان تیره شد. فردوسی. ز کین پدر گر دلت خیره شد چنین پیش تو آب من تیره شد. فردوسی. طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449). - ، بی ارزش و بی آبرو شدن: تیره شد آب اختران ز آتش روز و می کند بر درجات خط جام آب چو آتش اختری. خاقانی. - تیره شدن می، دُردآلود شدن شراب. کدر شدن می. - ، به مجاز تیره شدن روابط. تیره شدن آب: تا بود ز روی مهر لاف من و تو جز خواب ندید کس مصاف من و تو چون تیره شد اکنون می صاف من و تو مادر نه بهم برید ناف من و تو. ازرقی. ، بی طراوت شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن باغ، خشک و پژمرده شدن باغ. خزان زده شدن باغ: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. - تیره شدن برگ، پژمرده شدن. خشک شدن و افسرده شدن آن: ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ. فردوسی. ، بی رونق شدن. (ناظم الاطباء) : تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار. عماره. - تیره شدن کار، خراب وفاسد شدن کار. بی رونق شدن کار. بهم خورده شدن کار: بتا تا جدا گشتم از روی تو کراشیده و تیره شد کار من. آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار تاچراغ عمر قدری روشنائی میدهد. خاقانی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
با افزار آهنی کار کردن. افزار مخصوص سنگ تراشان را بر سنگ یا خاک زدن. افزار مخصوص کندن سنگ و خاک و جز آن را: تو خوش می زیستی با دلبران شاد قلم شاپور می زد تیشه فرهاد. نظامی. زدم تیشه یک روز بر تل خاک بگوش آمدم ناله ای دردناک. سعدی. رجوع به تیشه شود
با افزار آهنی کار کردن. افزار مخصوص سنگ تراشان را بر سنگ یا خاک زدن. افزار مخصوص کندن سنگ و خاک و جز آن را: تو خوش می زیستی با دلبران شاد قلم شاپور می زد تیشه فرهاد. نظامی. زدم تیشه یک روز بر تل خاک بگوش آمدم ناله ای دردناک. سعدی. رجوع به تیشه شود
تکیه دادن. تکیه کردن. (ناظم الاطباء). پشت دادن: من فریفته گشته، به جهل تکیه زده به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول. ناصرخسرو. ای زده تکیه بر بلند سریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. عطسۀ تست آفتاب دیر زی ای ظل حق مسند تست آسمان تکیه زن ای محترم. خاقانی. مزن تکیه بر مسند و تخت خویش که هر تخت را تخته ای هست پیش. نظامی. گهی خوردن میی چون خون بدخواه گهی تکیه زدن بر مسند ماه. نظامی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنج روز که در عیش و در تماشائی. سعدی. بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان). تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی. حافظ. زند چون تکیه بر بالین ز من افسانه می خواهد به این تقریب احوال دل دیوانه می پرسد. شفائی (از آنندراج). ، اعتماد کردن: بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت دشمن نماید و نبرد دوستی به سر. خاقانی. نفس که نفس بر او تکیه می زند باد است به وقت مرگ بداند که باد می پیمود. سعدی
تکیه دادن. تکیه کردن. (ناظم الاطباء). پشت دادن: من فریفته گشته، به جهل تکیه زده به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول. ناصرخسرو. ای زده تکیه بر بلند سریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. عطسۀ تست آفتاب دیر زی ای ظل حق مسند تست آسمان تکیه زن ای محترم. خاقانی. مزن تکیه بر مسند و تخت خویش که هر تخت را تخته ای هست پیش. نظامی. گهی خوردن میی چون خون بدخواه گهی تکیه زدن بر مسند ماه. نظامی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنج روز که در عیش و در تماشائی. سعدی. بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان). تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی. حافظ. زند چون تکیه بر بالین ز من افسانه می خواهد به این تقریب احوال دل دیوانه می پرسد. شفائی (از آنندراج). ، اعتماد کردن: بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت دشمن نماید و نبرد دوستی به سر. خاقانی. نفس که نفس بر او تکیه می زند باد است به وقت مرگ بداند که باد می پیمود. سعدی
در حال طبل زدن. در حال نواختن تبیره: تبیره زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد چون کوه نیل. فردوسی. تبیره زنان از دو پرده سرای برفتند با پیل و با کرنای. فردوسی. تبیره زنان لشکر آراسته بدشت آمد و گرد شد خاسته. اسدی. تبیره زنان طبل بازی کنند ببانگ دهل زخمه سازی کنند. نظامی
در حال طبل زدن. در حال نواختن تبیره: تبیره زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد چون کوه نیل. فردوسی. تبیره زنان از دو پرده سرای برفتند با پیل و با کرنای. فردوسی. تبیره زنان لشکر آراسته بدشت آمد و گرد شد خاسته. اسدی. تبیره زنان طبل بازی کنند ببانگ دهل زخمه سازی کنند. نظامی
چرخ زدن و گرد گشتن و حلقه بستن، چنانکه گردباد تنوره می زند. (آنندراج). گرد چیزی گرد آمدن: هزاران دلیران جوینده کین به گردش تنوره زدند از کمین. اسدی. تنوره زد از گردش اندر سپاه ز هر سو بزخمش گرفتند راه. اسدی. رجوع به تنوره شود. ، در اصطلاح، هوا گرفتن دیو است... (آنندراج). تنوره کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) : از این سهم بر کهکشان رو نهاد تنوره زنان دیوسان گردباد. آدم (از آنندراج). به سوی آسمان از شهر و پوره بسان دیو زد آتش تنوره. محمدقلی سلیم (از آنندراج). رجوع به تنوره کشیدن و تنوره شود
چرخ زدن و گرد گشتن و حلقه بستن، چنانکه گردباد تنوره می زند. (آنندراج). گرد چیزی گرد آمدن: هزاران دلیران جوینده کین به گردش تنوره زدند از کمین. اسدی. تنوره زد از گردش اندر سپاه ز هر سو بزخمش گرفتند راه. اسدی. رجوع به تنوره شود. ، در اصطلاح، هوا گرفتن دیو است... (آنندراج). تنوره کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) : از این سهم بر کهکشان رو نهاد تنوره زنان دیوسان گردباد. آدم (از آنندراج). به سوی آسمان از شهر و پوره بسان دیو زد آتش تنوره. محمدقلی سلیم (از آنندراج). رجوع به تنوره کشیدن و تنوره شود
طبال و طبل زن. (ناظم الاطباء) : رعد تبیره زن است برق کمندافکن است وقت طرب کردن است، می خور کت نوش باد. منوچهری. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را بکام. نظامی. رجوع به تبیر و تبیره و دیگر ترکیبهای آندو در همین لغت نامه شود
طبال و طبل زن. (ناظم الاطباء) : رعد تبیره زن است برق کمندافکن است وقت طرب کردن است، می خور کت نوش باد. منوچهری. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را بکام. نظامی. رجوع به تبیر و تبیره و دیگر ترکیبهای آندو در همین لغت نامه شود